آمار غیر رسمی نشان می دهد نزدیک به 4 هزار دستفروش درمترو تهران فعالیت می کنند که از این تعداد تخمین زده می شود حدود 2 هزار نفر آنها کودک باشند. اکثر کودکان کار مترو پسر بچه هایی با سن 6 تا 13 سال هستند.
به گزارش پایگاه تحلیلی خبری آزنیک، این پسر بچه ها با وجود آنکه کوچکند، اما آرزوهای بزرگی در سر دارند. صبح های زود این بزرگ مردان کوچک از ایستگاه های جنوب شهر تهران به مترو می روند تا زندگی زیر زمینی خود را آغاز کنند. آنها درمیان واگن ها با فروش برخی ازاجناس، به دنبال رویاهای گمشده خود می گردند و امید دارند تا روزی به این رویاها برسند.
در یک روز گرم تابستان، کمی زیر زمین و در چند ایستگاه، فرصتی دست داد تا پای درد دل برخی از آنها بنشینیم. این کودکان کار از آرزوها، رویاها و همچنین مشکلات کار خود در مترو گفتند. حرف هایی زدند که برخی ازآنها شیرین و برخی هم تلخ بود.
امیرعلی 13 ساله است و قرار است در سال تحصیلی جدید به کلاس هفتم برود. منزلش حوالی ایستگاه بسیج است. او در مترو جوراب می فروشد و اصالتش به استان خراسان رضوی برمی گردد. بزرگ ترین آرزویش این است که روزی مالک مغازه ای شود، حتی اگر این مغازه یک زیر پله کوچک باشد! امیرعلی از اول تابستان شروع به فروشندگی در مترو کرده و به گفته خودش قصد دارد تا آخر تابستان به این کار ادامه دهد.
او دراین رابطه گفت: «من در طول سال درس می خوانم و فقط تابستان ها کار می کنم. جنس هایم را خودم از خیابان خیام تهیه و در مترو به فروش می رسانم».
از گفته های علی پیداست که پدر و مادرش با این کار او مخالفتی ندارند. او در پاسخ به این سوال که آیا والدینش نیز مانند او در مترو کار می کنند، گفت:
«نه. آنها کارهای خودشان را دارند. ما وضع مالیمان بد نیست و خانواده ام نیازی به درآمد و کار کردن من ندارند. من بیشتر برای سرگرمی و استقلال مالی خودم کار فروشندگی و دستفروشی در مترو را انتخاب کرده ام.
روزهای اول کلوچه می فروختم. بعد هوا رو به گرم شدن رفت و متوجه شدم مردم درون مترو تشنه می شوند. کمی با خودم فکر کردم و بعد تصمیم به فروش آب معدنی گرفتم. الان هم مدتی است که جوراب می فروشم.
البته جوراب فروشی و در کل دستفروشی در مترو مشکلات خودش را دارد . به طور مثال برخی اوقات با جوراب فروش های دیگر دعوا پیش می آید.( باخنده)
در مترو جوراب فروش ها و به طور کلی همه کسانی که دستفروشی می کنند، صف و نوبت مخصوص به واگن ها را دارند. هرکدام از فروشنده ها باید به نوبت داخل واگن ها بروند. وقتی قانون نوبت و صف رعایت نشود، دعوا پیش می آید».
امیرعلی درباره انتخاب خط و همچنین انتخاب واگن آقایان و یا خانوم ها برای فروش اجناسش گفت:
«به نظر من بهترین خط برای کار، خط 5 مترو است. در خصوص انتخاب واگن هم باید بگویم اگر در صف و نوبت ایستاده باشم، همه واگن ها را میروم. برایم واگن آقایان و یا خانم ها فرقی ندارد، چرا که هدفم فروش اجناس و کسب درآمد است».
محل گفتگوی ما با امیرعلی خط 2 مترو تهران بود. امیرعلی در پاسخ به این سوال که چرا الان در خط 2 به جای خط 5 حضور دارد، گفت:
«یک مشتری در خط 5 داشتم و از من خرید کرد. اما او بیماربود و متاسفانه حال خوبی نداشت. از حرف های او متوجه شدم این مشتری با خط ها و ایستگاه های مترو آشنایی چندانی ندارد. از من خواست که او را تا جایی همراهی کنم. منم تا این ایستگاه کنارش بودم و راهنمایی اش کردم. الان هم قصد دارم دوباره به سمت ایستگاه صادقیه برگردم و در صف فروشندگان بایستم».
از امیرعلی درباره خاطرات کار در مترو پرسیدم. ازاتفاقاتی که در زیر زمین و در ایستگاه ها و در درون واگن ها برایش رخ داده است.
امیرعلی ابتدا لبخندی زد و کمی به فکر فرو رفت. انگار در میان بایگانی خاطراتش به دنبال چیزی می گشت. بعد از چند ثانیه، سکوتش را شکست و ادامه داد:
« بهترین خاطره من مربوط به روز اول کاریم در مترو است. آن روز خیلی خوب فروش کردم. پنجاه عدد کلوچه که همه آنها در چند ساعت اول حضورم در مترو فروخته شد. و اما خاطره بد هم دارم . یک روزجوراب فروش های دیگر با من درگیر شدند. در همان کشمکش ها، جوراب هایم پخش زمین شد و بیشتر آنها کثیف شدند. دلم گرفت و ناراحت شدم چون دیگر کسی آنها را نمی خرید. کمی فکر کردم. گفتم اتفاقی است که رخ داده و کاسبی یک رویش سود و روی دیگرش ضرر است. بعد برای بدست آوردن اصل پولم تصمیم گرفتم جوراب ها را به قیمت ارزان تر و قیمت خرید بفروشم. خدا را شکر بعد از یکی دو روز تمام جوراب هایم را فروختم. »...
قطار از راه رسید. با امیرعلی خداحافظی کردم و او به سرعت خودش را درون یکی از واگن ها جای داد. از درون واگن و پشت شیشه لبخندی به من زد و دستی تکان داد. قطار آرام آرام راه افتاد و به سمت ایستگاه صادقیه حرکت کرد.
می خواهم برای خواهرم جهیزیه تهیه کنم
در گوشه دیگر ایستگاه پسر بچه دستفروشی توجه من را به خود جلب کرد. برخلاف تصویر ذهنی ما از کودکان کار، که گمان می کنیم این افراد ظاهر کثیفی دارند، او ظاهری تمیز و آراسته داشت. به او نزدیک شدم و سر صحبت را با او باز کردم. او خودش را اینگونه معرفی کرد:
«محمدپارسا هستم؛10ساله و امسال به کلاس چهارم دبستان می روم. اهل کرمانشاهم و نزدیک 2 ماه است که در مترو کار می کنم».
از او در باره وضعیت تحصیلش سوال کردم. برقی در چشمانش زد و با ذوق و با همان لحن شیرین کودکیش گفت:
«همه درس هایم را نمره خیلی خوب گرفتم و شاگرد اول شدم. کلاس اول تا سوم را بخاطر کرونا آنلاین خواندم. خواهرم به من خیلی کمک کرد. او از من بزرگ تراست و درسش در دوران تحصیل خیلی خوب بود. حالا همین خواهرم می خواهد ازدواج کند. می خواهیم برای او جهیزیه تهیه کنیم. برای همین در مترو کار می کنم تا بتوانیم اقساط جهیزیه خواهرم را پرداخت کنیم».
محمدپارسا درباره جنس هایی که در مترو می فروشد، گفت:
«من نگهدارنده گوشی تلفن همراه ( هلدر) می فروشم. برادرم هم در مترو کار می کند. اجناسم را برادر بزرگ ترم از خیابان خیام برایم تهیه می کند. البته پول نگهدارنده ها ( هلدر) را خودم می دهم».
این کودک کار 10 ساله مشکلات کار در مترو را این چنین برایم بازگو کرد:
«در مترو مسائل و مشکلاتی برای دستفروش ها وجود دارد. مثلا بعضی از مامورها و کارمندان مترو جلو ورود ما به برخی از ایستگاه ها را می گیرند. یا بعد از ورود به ایستگاه، از حضور ما در واگن بانوان جلوگیری می کنند. به نظر من در میان خط ها، خط یک برای کار بهتر است».
محمدپارسا در ادامه در خصوص ساعت کارش گفت: «با برادرم با هم ساعت 7 صبح از خانه بیرون می آییم. از حدود ساعت 7:30 صبح وارد مترو می شویم و تا حدود ساعت 8 شب درون مترو کار می کنیم. من صبحانه و ناهارم را در مترو و درهمین زیر زمین می خورم.»
محمد پارسا هم مانند هر کودک دیگری آرزوهایی در سر داشت. او درباره آرزوهایش برایم اینچنین توضیح داد:
«می خواهم آنقدر در مترو کار کنم تا بتوانم بعد از تهیه جهیزیه خواهرم، یک گوشی تلفن همراه و یک دوچرخه برای خودم بخرم. البته قصدم این است که به مکانیکی بروم و این حرفه را یاد بگیرم و روزی مکانیک خوبی بشوم. با برادرم تصمیم گرفتیم و نقشه کشیدیم که چند سال بعد زمانی که کمی وضع مالی ما خوب شد، یه مغازه مکانیکی برای خودمان باز کنیم. خودم هم دوست دارم در آینده در رشته مکانیک تحصیل کنم. ما 4 بچه هستیم. خواهر بزرگم چند سال پیش ازدواج کرده و در شهرستان زندگی می کند. یکی دیگه از آرزوهایم این است که بتوانم برای تهیه جهیزیه خواهر دومم واقعا کاری انجام دهم و روزی هم بتوانم داماد شدن برادرم را ببینم».
محمد پارسا هم با من خداحافظی کرد و در یک چشم بر هم زدن در میان جمعیتی که از درون واگن ها پیاده شده بودند ناپدید شد.
با دوستم در مترو ناهار می خوریم و در ایستگاه های می گردیم و گردش می کنیم
من هم سوار یکی از واگن ها شدم و در ایستگاه بعدی به امید برخورد با یک کودک کار دیگر از قطار پیاده شدم. این ایستگاه کمی خلوت تر بود. پسرکی انواع و اقسام مسواک و نخ دندان داشت و مشغول شمردن پول هایش بود. از او خواستم تا گفتگویی انجام دهم. کمی تردید داشت، اما بعد پذیرفت و راضی به گفتگو با من شد.
«سینا،12ساله و کلاس هفتم هستم. من بچه افغانستان و یک مهاجرم. حدود2 سال است که درایام تابستان در مترو دستفروشی می کنم. یک خواهر دارم و مادرم در یک باشگاه ورزشی بانوان، بوفه دارد. پدرم نیز در یک لوسترسازی کار می کند. ابتدا با فروختن شال، روسری، آدامس و بادکنک در مترو شروع به دستفروشی کردم. بعد از مدتی در کار مسواک و نخ دندان رفتم .الان حدود یک سال ونیم است که مسواک می فروشم. پدرم برایم این مسواک ها را از میدان مولوی تهیه می کند و من آنها را در مترو و بیشتر در واگن بانوان می فروشم. من یک دوست و همکار خوب در مترو دارم که تقریبا با من هم سن است. ما با هم در مترو غذا می خوریم و برخی اوقات هم دست از کار می کشیم و درایستگاه های مختلف می گردیم و گردش می کنیم».
سینا درباره خاطراتش در مترو تهران گفت:
«در خط 6 تهران به دلیل شلوغ بودن، ماموران اجازه کار به دستفروش ها را نمی دهند. یک بار یک مشتری داشتم که درخط 6 باید به او جنس می فروختم. به خط 6 رفتم و بعد از فروش تعدادی مسواک و نخ دندان، ماموران مترو من را دیدند. ماموران من را به بیرون از مترو هدایت کردند.
آن مشتری خانم هم پول خرید را برایم کارت به کارت کرده بود و هیچ پولی نداشتم. بعد مجبور شدم از کیانشهر تا ایستگاه شوش را پیاده بروم. حدود یک ساعت و نیم پیاده روی کردم تا مجددا توانستم به ایستگاه یک بازگردم. شخصی ناشناس برایم بلیط تهیه کرد و بعد سوار مترو شدم و مستقیم به خانه برگشتم. خاطره خوب هم دارم . یکبارمشتری ای داشتم که نیم میلیون تومان ازمن یکجا خرید کرد!»
سینا درخصوص مهاجرتش به ایران قصه جالبی را برایمان بازگو کرد. او در این رابطه گفت: «ابتدا خانواده ما قصد سفر به ترکیه را داشت. می خواستیم از ترکیه به یونان و سپس به آلمان که خاله و دایی من در آنجا زندگی می کنند، برویم. ما خودمان را به نزدیکی های شهر وان ترکیه رساندیم. پسرعمویم هم همراه خانواده ما بود. نزدیکی های شهر وان ترکیه پدر،مادر و خواهرم، ازمن و پسرعمویم جدا شدند. اما آنها در شهر وان، توسط پلیس ترکیه دستگیر و سپس به ایران بازگردانده شدند. من و پسرعمویم مدتی در شهر وان تنها بودیم. در ایران همسر یکی از آهنگسازان معروف که دوست مادرم است، برای پیدا کردن ما دست به کار شد. سرانجام با کمک ایشان از وان به تهران برگشتیم».
در این لحظه تلفن همراه سینا به صدا درآمد. از من عذرخواهی کرد و گفت همان دوستم منتظر است و می خواهیم با هم ناهار بخوریم و سپس خداحافظی کرد و رفت.
دوست دارم درآینده برای دکتری درس بخوانم و پلیس شوم
با گفتن حرف سینا که می خواست با دوستش ناهار بخورد، احساس گشنگی عجیبی به من هم دست داد و تصمیم گرفتم به محل کارم بازگردم. هنگام سوار شدن به واگن قطار، پسر بچه ای از واگن پیدا شده. با وجود گشنگی فراوان از رفتن به دفتر کار منصرف شدم و به سمت پسرک حرکت کردم. درگوشه ای ایستاد و منتظر ماند تا قطار بعدی از راه برسد. او برس و شانه مو می فروخت. نزدیکش شدم. ابتدا گمان کرد می خواهم از او خرید کنم. اما وقتی به او پیشنهاد گفتگو را دادم، خوشحال شد و پذیرفت.
«من علیرضا هستم و امسال به کلاس هشتم می روم. خانواده ما کوهدشتی هستند . مادرم خانه دار و پدرم در بازار با چرخ کار می کند. یعنی پدرم از چرخی های بازار است. من نزدیک 2 سال است که در مترو، کار دستفروشی می کنم. محیط مترو را دوست دارم ولی از درآمدش راضی نیستم. سود فروش اجناسم در مترو حدود 70 تا 80 هزار تومان در روز است.
من جنس هایم را از خیابان 15 خرداد تهیه می کنم. آنها را می فروشم و مجددا با پول فروش، اجناس جدید خریداری می کنم و معمولا این روند هر 2 یا 3 روز تکرار می شود».
علیرضا اعتقاد داشت خط 4 و خط یک تهران برای کار دستفروشی از مناسب ترین خط ها هستند. او در این باره گفت: «به نظر من این 2 خط خیلی خوب هستند و بیشتر در واگن بانوان برس و شانه می فروشم. یک بار هم در واگن بانوان یک خانم از من یک کارتن برس و شانه خرید!»
در آخر از آرزوهای علیرضا پرسیدم. او گفت:
«آرزو دارم همیشه سلامت باشم. همچنین دوست دارم در آینده برای دکتری درس بخوانم و پلیس شوم».
از پله های برقی مترو و از زیر شهر تهران به سمت روی زمین حرکت کردم. دلم می خواست سریع به محل کارم بازگردم. نور آفتاب چشمانم را زد و برای چند ثانیه چیزی را ندیدم. هوا حسابی گرم بود. دلم خنکای درون مترو را می خواست. با خودم گفتم بی دلیل نیست که پسران مترو، کار درزیر زمین را به روی زمین ترجیح می دهند.